بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 10
بسم الله الرحمن الرحیم
مرگ وجود ندارد
مرگ مانند غروب خورشید است.وقتی که خورشید در اینجا غروب می کند.در جایی دیگر طلوع می کند.در واقع خورشید هیچگاه غروب نمی کند.
به همین ترتیب مرگ هم فقط یک توهم ظاهری است.آنچه دراین دنیا به عنوان
مرگ تلقی می شود در دنیایی دیگر تولد است.زیرا زندگی نهایتی ندارد.
آیا تا به حال از خود پرسیده اید:این دنیا و این زمین که بر آن راه می روم
چیست؟
پاسخ های مختلفی به این سوال داده شده است.یکی از این پاسخ ها که به نظ
ر من بسیار مهم است میگوید
همه ی ما مسافریم و برای مدت کوتاهی در اینجا هستیم.حتی طولانی ترین
عمرها هم در نهایت کوتاه است.ممکن است صد سال عمر کنید اما روزی می
رسد که باید با همسر و فرزندان دوستان و خویشان -اقوام-دارایی ها-املاک
و موسساتی که تاسیس کرده اید و با خون دل توسعه داده اید وداع نموده و
صحنه زندگی را ترک کنید.بله آدمی در این دنیا یک مسافر است.
گفته اند ابراهیم فرمانروای بلخ همه نعمت های دنیا را در اختیار داشت.او
مالک تمامی لذایذ .دارایی ها و قدرت ها بود .اما قلبش شاد نبود و همیشه
احساس می کرد از درون تهی ست .روزی در جست و جوی چیزی بود که
خودش هم نمی دانست چیست.
روزی غریبه ای وارد دربار فروانروا شد . به محض ورود به دربار فرشی
بر زمین انداخت و روی آن خوابید.فروانروا رفتار وی را اهانت تلقی کرد
و به او گفت::
((تو تصور میکنی قصر من چگونه جایی ست؟))
غریبه به فروانروا گفت: به عقیده ی من قصر شما مسافرخانه است.
فروانروا پرسید ::منظورت چیست که قصر مرا مسافرخانه می نامی؟
غریبه گفت:فروانروا لطفا از من خشمگین نشوید .اما به سوالم پاسخ
دهید.بگویید قبل از شما چه کسی در این قصر زندگی میکرد؟
فروانروا گفت:قبل از من پدرم در این قصر زندگی میکرد.
غریبه پرسید: پدرتان اکنون کجاست؟
فروانروا گفت: او مرده است.
غریبه گفت: قبل از پدرتان چه کسی در این قصر زندکی میکرد؟
فروانروا گفت: پدر بزرگم.
غریبه پرسید: پدربزرگتان اکنون کجاست؟
فروانروا گفت : او هم مرده است.
غریبه پرسید پیش از پدر بزرگتان چه کسی در این قصر زندگی میکرد؟
فروانروا گفت: قبل از او پدرش در این قصر زندگی میکرد.
غریبه گفت : او اکنون کجاست؟
فروانروا گفت: او هم مرده است.
غریبه گفت: پس بی تردید این قصر یک مسافرخانه است.زیرا مردم می آیند .مدتی در آن می مانند و بعد می روند.پس از فروانروا شما نیز باید روزی اینجا را ترک کنید.
غریبه با گفتن این سخنان ناگهان ناپدید شد.اما گفته اش در قلب فروانروا تاثیر کرد.او به خود گفت((اینجا یک قصر نیست.بلکه مسافرخانه است.کل دنیا یک مسافرخانه است.بسیاری هر روز به دنیا می آیند و بسیاری هم هر روز از دنیا می روند.این زمین خانه ی ما نیست .پس خانه حقیقی ما کجاست؟از کجا و برای چه منظوری به سیاره زمین آمده این؟ افسوس .هدف را فراموش کرده ایم و به دنبال سایه های لذت .قدرت و ثروت هستیم.
این افکار ذهن فروانروا را ترک نمیکرد.گاهی متوجه می شد که تا نیمه های شب بیدار است و از خود می پرسد : هدف از آمدن من به این دنیا چیست؟ چرا اینجا هستم؟ خانه ام کجاست؟
یک شب صدایی شنید که به او میگفت:ای فروانروا اگر پاسخ پرسش هاست را میخواهی .ترک کن.همه چیز را ترک کن.
فروانروا قصر .تاج و تختش خویش را ترک کرد.مانند بودا ردای شاهانه اش را کنار گذاشت و لباس ژنده درویشان سرگردان و فقیر را پوشید و از جایی به جایی دیگر رفت و همچنان او خود می پرسید معنای اسرار ماجرای بی نهایت زندگی چیست؟ زندگی چیست؟ مرگ چیست؟
گفته می شود.که او به هند آمد و سال ها در کنار مردی روحانی زندگی میکرد.در اینجا وقت کافی برای نقل زندگی مردی که تاج و تختش را ترک کرد تا مرتاضی بی چیز شود نیست.فقط می خوام به شما بکویم که بیداری لو از این فکر شروع شد که این دنیا یک مسافرخانه است.ما همگی مسافر هستیم و اقامت ما در اینجا برای مدت محدود است.همچنان که روزی به این دنیا آمدیم روزی هم باید آن را ترک کنیم.
فرید که از قدسیان مولتان بود.قصایدی سروده است که در بسیاری از خانه ها خوانده می شود.او دریکی از قصایدش می گوید:
ای فرید 1در و برادر بزرگت در گذشته اند.به زودی نوبت تو نیز خواهد رسید.فرزندانت هم روزی باید به آن سوی آب ها عزیمت کنند.
هیچ کس تا ابد در این دنیا زندگی نمی کند.و هیچ کس نمی تواند تا ابد در زمین بماند.ما ترک کردن زمین را((مرگ)) می نامیم و آمدن به این دنیا تولد نام دارد.
مرگ پدیده ای طبیعی است وهر کس که به دنیا می آید لاجرم باید روزی بمیرد.پس چرا باید از مرگ بترسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
موفق باشید
نوشته: محمد
لینک دوستان
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک